سفارش تبلیغ
صبا ویژن

صبح اساطیر

 
 
اسلام محمدی _ اسلام اتوبوسی(سه شنبه 85 اردیبهشت 12 ساعت 7:10 عصر )


 

اسلام بذات خود ندارد عیبی    عیبی که در اوست از مسلمانی ماست

 


اتوبوس دو ساعتی  بود که در جاده به پیش می رفت. جواد قهرمان داستان ما نیز بهمراه سی  و یک  سرنشین دیگر از زن و مرد و بچه ، مسافر این اتوبوس بودند. البته  یک  راننده و یک شاگرد با لباس های کثیف و روغنی را هم باید به این جمع افزود. دعوای راننده با یکی از مسافرین در ترمینال ، بر سر یک ساک اضافی ، نیم ساعتی حرکت اتوبوس را به تاخیر انداخته بود. مرد مسافر ادعا می کرد ، هر مسافر تا پانزده کیلوگرم  می تواند بار داشته باشد. اما راننده مثل اینکه لقمه چربی پیدا کرده باشد، درخواست کرایه  بیشتر می کرد. آخر کار هم مرد مسافر با دو صد لعنت و نفرین پول زور را پرداخت و ماشین براه افتاد. جواد که جوان  متدین و خوش قلبی بود تا مدتی پس از حرکت اتوبوس با خود کلنجار می رفت که: ( اگر مسافر راضی به پرداخت کرایه اضافی نباشد ؛ خوب روز قیامت که راننده را می برند جهنم!)


 اما پس از مدتی این گونه خود را قانع ساخت که اگر چه مسافر با اجبار پول اضافی را داده اما چون مبلغی که پرداخته ، خیلی زیاد نبوده ، حتما بعدا راضی شده است!!!!


***


داخل اتوبوس هوا کمی گرم بود. روسری برخی از خانم ها ، کم کم از روی سرها سُر خورده  و بر روی شانه ها می غلطید. جواد  روی  خود را به هر طرف که می گرداند تا به پندار خود ، دچار گناه نشود ، خانمی با موی زرد یا سیاه یا رنگ های عجق وجق دیگر ، بهمراه بتونه ضخیمی از سرخاب و سفیداب ، مانند جنی بو داده ، جلوی او ظاهر می شد. جوان برای آنکه روز قیامت او را به جرم نگاه به نامحرم به جهنم نبرند ، ناچاراً چشمان خود را بست و با این جمله در دل که:( انشاالله خواهران مسلمان حواسشان نیست ، پس گناهی مرتکب نشده اند تا به جهنم بروند ) ، سعی کرد تا بخوابد.


***


 درهمین موقع  جیغ و ویغ  کودکی  که با پدر و مادر و برادر کوچک خود ، جملگی بر روی دوعدد  صندلی ، پشت سر جواد نشسته بودند ، این آرامش را از او گرفت. کودک یک موز درسته مانند موز برادرش می خواست و پدر مقتدرش هم لج کرده بود که تو کوچکتر از برادرت هستی  و باید نصف موز را بخوری. این پدر قاطع که نصف دیگر موز را خودش خورده بود ، هیچ کاری نداشت که بقیه مسافران هم آدمند و صدای ذق ذق کودکش نمی گذارد آنها استراحت کنند. جوان خوش قلب ما هم که نتوانسته بود استراحت کند ، به نفس خود نهیب می زد که:( خوب بچه است دیگر. کاریش نمی شود کرد. اگر چه بی خیالی پدر و مادر باعث اذیت و آزار دیگران می شود ، اما به جرم گریه بچه که پدر و مادر را به جهنم نمی برند!!!!)


***


این مرکب راهوار همچنان  به راه خود ادامه می داد تا بالاخره شاگرد راننده فریاد برآورد که: (خانما ، آقایون:  نهار ، دستشویی. اتوبوس نیم ساعت توقف داره.)


 با اعلان این خبر ، اتوبوس در کنار رستوران سرراهی توقف کرد و ملت کلافه از گرمای داخل ماشین به بیرون ریختند. البته آنهایی که در طول سفر حسابی از خجالت شکم مبارک خود درآمده و یک آن فک و دهان و دندان و معده خود را استراحت نداده بودند ؛ بیش از دیگران عجله داشتند. چرا که اگر دیر می جنبیدند چه بسا تا لحظاتی دیگر ، می بایست  برای تخلیه آنچه خورده بودند ، در صفی طولانی ، معطل می شدند. قهرمان جوان ما هم  که اعمال و رفتار این جماعت مسلمان را همواره حمل به صحت  می کرد ؛ به سراغ شیر آب داخل محوطه رفت و وضویی ساخت. سپس به نمازخانه پشت رستوران رهسپار شد. نماز خانه ای که در اثر کثیفی و بی در و پیکر بودن ، به همه چیز شباهت داشت مگر نمازخانه. بعد از نماز هرچه نگریست بلکه از همسفران مسلمانش کسی اندر این عبادت گاه ، بدرآید و دوگانه ای بهر یگانه بنهد ، کسی نیامد که نیامد. جوان پیش خود اندیشید:( تا به مقصد برسند ، حتما نماز همراهانش قضا شده و همگی به جهنم می روند. اما نه ! انشاالله همسفران بعد از رسیدن به مقصد ، نماز قضای خود را بجا می آورند و به جهنم نمی روند!!!!)


***


بعداز سوار شدن همه مسافران ، اتوبوس به راه  خود ادامه داد. تا نیم ساعت اکثر آنهایی که در رستوران چیزی میل کرده بودند ، از کیفیت بد و قیمت گران غذا و محیط  کثیف رستوران ، نق ها زده وآنچه از فحش و ناسزا در طول حیات طیبه و با برکت خود آموخته بودند ، نثار صاحب رستوران نمودند. تا بالاخره عصبانیت شان فرو کش کرد و آرام گرفتند.


***


دقایقی نگذشت که به ناگاه صدای  بسیار تند یک موزیک غربی ، همه را متوجه خود کرد. صدا از واکمن پسرجوانی بود که در صندلی  جلویی قهرمان داستان ما قرار داشت. جوان واکمن به دست ، تمام یک هکتار صورت خود را به دست تیغ برانی  صاف و صوف کرده بود و زیر ابروان خود را هم بشرح ایضا. فقط اندکی موی بر زیر لب پایین بر جای گذارده که معلوم نبود یادش رفته آن مقدار را هم بتراشد یا که چه؟ او درحالی که چشمان خود را بسته بود، بشدت سر خود را به اینطرف و آنطرف حواله می کرد و به طرز غرور انگیزی شانه های خود را با آن موسیقی دهشتناک ، هماهنگ می نمود.



جواد ابتدا برای چند لحظه ای مات حرکات نامعقول جوان واکمن به دست شد. او بیش از آنکه نگران حرمت گوش دادن به چنین موسیقی شود که شاید بر اثر آن جوان شنگول به جهنم برود ؛ این بار بیشتر نگران پارگی  رگهای عصبی او شد که نکند به مقصد نرسیده ، این طفل معصوم دچار خودزنی شود. اما دقایقی نگذشت که توانست خود را قانع کند که:( بله حق طبیعی هر جوانی است ، که اندکی خوش باشد. ولو به قیمت از دست دادن مخیله اش!!!!)


***


در این میان آنچه مسافر خوش قلب ما هیچ  توجیهی برای آن نمی یافت ، شوخی های دو دختر با دو پسر بود که در صندلی های آخر اتوبوس جا خوش کرده بودند. البته آقا جواد ، فرد فضولی نبود که مواظب همه جای اتوبوس باشد . بلکه این قهقهه ی مستانه آن دخترها و پسرها بود که گهگاه چنان اوج می گرفت که نه تنها مسافرین داخل اتوبوس ؛ بلکه ملاِِِ ئکه عذاب الهی را هم متوجه خود می کرد. جوان خوش طینت ما سرانجام به این نتیجه رسید که:( حتما آنها ، دو به دو نامزد هستند. پس عملشان منع شرعی ندارد و به جهنم نمی روند. اینکه اگر نامزد هم باشند ، داخل اتوبوس جای این کارها نیست هم اصلا ربطی به من ندارد.)


 


نزدیکی های تهران اتفاقی برای اتوبوس افتاد که در اثر آن جواد خوش قلب ، یقین کرد که تمام سرنشینان این ماشین از مسلمانان واقعی هستند. ماجرا از این قرار بود که یک سواری پراید که جلوی اتوبوس حرکت می کرد ، برای خرید از دستفروشان کنار جاده ، متوقف می شود. راننده اتوبوس هم که مشغول صحبت با شاگردش بود ، دیر متوجه توقف پراید شده ، برای همین با دست پاچگی ترمز شدیدی می گیرد که در اثر آن سر یکی از مسافر ها به صندلی جلویی می خورد. البته بلافاصله ، اتوبوس تحت ید با کفایت راننده اش درآمد واتفاق خاصی رخ نداد. اما آنچه در این میان مهم بود فریادهای  مسافرین در هنگام ترمز شدید اتوبوس بود که جملگی خدا و پیامبر و امام ها را صدا می زدند. با این واقعه ، جواد ، آن عزیز مسافر ، نفسی به راحتی کشید و به خداوند عرضه داشت که: ( ای  خدا ، ببین مسافرین این مرکب ، جملگی پیروان دین اسلامند. اگر حق همدیگر را رعایت نمی کنند ، اشکال ندارد باز هم مسلمانند. اگر زنانشان حجاب را رعایت نمی کنند ، اشکال ندارد باز هم مسلمانند. اگر جوانانشان محرم و نامحرم برایشان مهم نیستند ، اشکال ندارد باز هم مسلمانند . حتی اگر نماز هم نمی خوانند اشکال ندارد ، قلبشان که پاک است ؛ پس باز هم مسلمانند. نشان به آن نشان که دیدی موقع حادثه چگونه خدا خدا می کردند. خوب همین نشانه مسلمانی شان است دیگر.) 


جواد راست می گفت . چرا که وقتی ماشین به مقصد رسید و مسافران ازآن پیاده شدند ، عمل دیگری از خود نشان دادند که بیش از پیش  مسلمانی شان ثابت شد. آنان به شکرانه خطری که در جاده از بیخ گوششان گذشته بود ، نفری پنج یا ده تومان انداختند تو صندوق صدقه!!!!

منبع : http://bidai.parsiblog.com/





بازدیدهای امروز: 4  بازدید

بازدیدهای دیروز:0  بازدید

مجموع بازدیدها: 15284  بازدید


» لینک دوستان من «
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
» اشتراک در خبرنامه «